رضابهمنی
اجتماعی ‘ فرهنگی ‘ تاریخی ‘ هنری ‘ گفتمان‘ فرهنگ و آداب و رسوم ‘ سرگرمی ‘ خبری ‘ تبلیغاتی و...............
چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, :: 16:37 ::  نويسنده : رضا بهمنی

 



آیامیدانستید که جمیعت جهان تا ۵۰ سال آینده از مرز ۹ میلیارد نفر خواهد گذشت ؟
آیامیدانستید که ارتفاع برج ایفل در سرما و گرما بر اثر انقباض و انبساط ۱۶ ساتنی مترتغییر میکند ؟
آیا میدانستید که بیشترین روزنامه در چین به چاپ میرسد، روزانه۱۰۰میلیون یا ۱۰ ٪ روزنامه جهان ؟
آیا میدانستید که 1300 کره زمین در سیارهمشتری جای می گیرد ؟
آیا میدانستید که ملت آمریکا بطور میانگین روزانه ۷۳۰۰۰ مترمربع پیتزا می‌خورند ؟
آیا میدانستید که در تهران روزانه ۲۷ نفر به خاطر آلودگیهوا جان خود را از دست می دهند ؟
آیا میدانستید که تعداد چینی‌های که انگلیسیبلدند، از آمریکایی‌های که انگلیسی بلدند، بیشتر است ؟
آیا میدانستید که وزن کوهیخی متوسط الحجم ۲۰ میلیون تن است ؟
آیا میدانستید که سریعترین قطار دنیا ۵۸۱کیلومتر سرعت دارد که این نوع قطارها در ژاپن وجود دارند ؟
آیا میدانستید کهقدیمترین بنا در شمال توکیو است که ۵۰ هزار سال قدمت دارد ؟
آیا میدانستید کهکشور تایوان از نظر موقعیت جغرافیائی در خطرناکترین نقطعه جهان قرار دارد ؟
آیامیدانستید که سالانه ۸۶ میلیون نفر به جمعیت جهان اضافه می شود ؟
آیا میدانستیدکه رود دجله به خلیج فارس میریزد ؟
آیا میدانستید که خلیج فارس ۵۰۰ هزار سالقدمت دارد ؟
آیا میدانستید که مساحت خیلج فارس ۲۴۰ هزار کیلومتر مربع میباشد؟
آیا میدانستید که متوسط عمر زنان ژاپنی ۸۴ سال است؛ در حالیکه متوسط عمر زنانبوتسوانایی (کشوری در جنوب آفریقا) بیشتر از ۳۹ سال نیست ؟
آیا میدانستید که درروسیه سالانه بیش از ۱۲ هزار زن در نتیجه خشونت های خانوادگی جان خود را از دست میدهند ؟
آیا میدانستید که نیمی از شهروندان ۱۵ ساله انگلیسی تجربه مصرف مواد مخدررا کسب کرده و یک چهارم جمعیت ۱۵ ساله این کشور نیز سیگار مصرف می کند ؟
آیامیدانستید که یک سوم کسانی که دچار چاقی مفرط هستند در کشورهای در حال توسعه زندگیمی کنند ؟
آیا میدانستید که در بین کشورهای توسعه یافته بیشترین آمار در مقولهبارداری زودهنگام به آمریکا و انگلستان اختصاص دارد ؟
آیا میدانستید که آمارزنان گمشده چینی به ۴۴ میلیون نفر می رسد ؟
آیا میدانستید که تعداد زنان آرایشگربرزیلی از تعداد سربازان این کشور بیشتر است ؟
آیا میدانستید که ۸۱ درصد اعدامهای صورت گرفته در سال ۲۰۰۲ در سه کشور جهان به وقوع پیوسته ؟
آیا میدانستید کهاطلاعاتی که سوپرمارکت های انگلیسی درباره مشتری های خود جمع آوری می کنند، بیشتراز اطلاعاتی است که حکومت این کشور درباره شهروندانش دارد ؟
آیا میدانستید که دراتحادیه اروپا روزانه هر راس گاو به میزان ۵/۲ دلار مورد حمایت مالی قرار می گیرد،اما ۷۵ درصد جمعیت قاره آفریقا با پولی بسیار کمتر از این رقم به زندگی روزانه خودادامه می دهند ؟
آیا میدانستید که در بیش از ۷۰ کشور جهان روابط همجنسگرایانممنوع اعلام شده و در نه کشور دیگر نیز برای این کار مجازات مرگ را در نظر گرفتهاند ؟
آیا میدانستید که یک پنجم جمعیت دنیا با درآمد روزانه کمتر از یک دلار بهحیات خود ادامه می دهند ؟
آیا میدانستید که ۱۳ میلیون و دویست هزار آمریکایی درطول یک سال مورد جراحی زیبایی قرار گرفته اند ؟
آیا میدانستید که در اثر انفجارمین های زمینی، هر ساعت یک انسان جان خود را از دست می دهد و یک نفر دیگر نیز دچارمعلولیت می شود ؟
آیا میدانستید که در هندوستان ۴۴ میلیون کودک به عنوان کارگرمورد استفاده قرار می گیرند ؟
آیا میدانستید که در کشوهای صنعتی روزانه ۶تا۷کیلوگرم مواد افزودنی وارد بدن انسان ها می شود ؟
آیا میدانستید که پردرآمدترینورزشکار جهان، “تایگر وودز” گلف باز، در طول سال ۷۸میلیون دلار و به عبارت دیگر درهر ثانیه ۱۴۸ دلار درآمد کسب می کند ؟
آیا میدانستید که در آمریکا هفت میلیون زنو یک میلیون مرد نظم غذایی خود را از دست داده اند ؟
آیا میدانستید که درواشینگتن برای فعال نگه داشتن نمایندگان، ۶۷ هزار نفر و به ازای هر نماینده کنگره۱۲۵نفر مشغول فعالیت هستند ؟
آیا میدانستید که تصادف وسایل نقلیه موتوری درجهان، در هر دقیقه باعث مرگ دو نفر می شود ؟
آیا میدانستید که از سال ۱۹۷۷ بهاین سو در کلینیک های کورتاژ آمریکا ۸۰ هزار مورد اعمال خشونت و تجاوز به زنانگزارش شده است ؟
آیا میدانستید که در کنیا یک سوم درآمد هر خانواده صرف رشوهدادن می شود ؟
آیا میدانستید که رقم معاملات غیرقانونی مواد مخدر در جهان به ۴۰۰میلیارد دلار می رسد ؟
آیا میدانستید که یک سوم آمریکایی ها سفر موجودات فضاییبه زمین را باور می کنند ؟
آیا میدانستید که در بیش از ۱۵۰ کشور جهان اعمالشکنجه صورت می گیرد ؟
آیا میدانستید که هر روز یک هفتم جمعیت جهان یعنی ۸۰۰میلیون نفر گرسنه می مانند ؟
آیا میدانستید که احتمال زندانی شدن مردان سیاهپوست آمریکایی ۳۳ درصد می باشد ؟
آیا میدانستید که یک سوم جهان در شرایط جنگی بهسر می برد ؟
آیا میدانستید که احتمال دارد ذخایر نفتی جهان در سال ۲۰۴۰ به پایانبرسد ؟
آیا میدانستید که ۸۲ درصد سیگاری های جهان در کشورهای در حال توسعه زندگیمی کنند ؟
آیا میدانستید که ۷۰ درصد مردم جهان غیر از زبان رایج در کشورشان هیچزبان دیگری را نشنیده اند ؟
آیا میدانستید که یک چهارم درگیری های مسلحانه برایدست یابی به منابع طبیعی صورت می گیرد ؟
آیا میدانستید که در قاره آفریقا ۳۰میلیون نفر به ایدز مبتلا شده اند ؟
آیا میدانستید که هر سال ده زبان به جمعزبان های مرده دنیا می پیوندد ؟
آیا میدانستید که تعداد افرادی که در اثر خودکشیجان خود را از دست می دهند، بیشتر از تعداد کسانی است که ضمن درگیری ها کشته میشوند ؟
آیا میدانستید که در آمریکا هر هفته به طور متوسط ۸۸ دانش آموز به شکلمسلح وارد کلاس درس می شوند ؟
آیا میدانستید که در جهان حداقل ۳۰۰ هزار نفرزندانی عقیدتی وجود دارد ؟
آیا میدانستید که هر سال دو میلیون دختر جوان و زنختنه می شوند ؟
آیا میدانستید که در نبردهای مسلحانه سراسر جهان ۳۰۰ هزار سربازکودک در حال جنگیدن هستند ؟
آیا میدانستید که ارزش مالی بازار فروش فیلم هایپورنوگرافی در آمریکا ده میلیارد دلار برآورد می شود ؟
آیا میدانستید که در دنیا۲۷میلیون برده وجود دارد ؟
آیا میدانستید که هر انگلیسی روزانه بطور متوسط ۳۰۰بار در محوطه تحت پوشش دوربین های مدار بسته قرار میگیرد؟
آیا میدانستید که ۱۲۰هزار زن و دختر جوان هر سال به خریدارانی در اروپای غربی فروخته می شوند ؟
آیامیدانستید که هر عدد میوه کیوی که بوسیله هواپیما از زلاند نو به انگلستان حمل میشود، پنج برابر وزن خود گاز گلخانه ای به جو زمین اضافه می کند ؟
آیا میدانستیدکه احتمال بروز مشکلات روانی در فرزندان خانواده های فقیر، سه برابر بیشتر ازاحتمال بروز همین مشکلات در کودکان خانواده های مرفه می باشد ؟
آیا میدانستید کهدر مصر باستان افراد روحانی تمام موهای بدن حتی ابروها و مژه‌های خود را می‌کندند؟
آیا میدانستید که کوتاه‌ترین جنگ در سال ۱۸۹۶ بین زانزیبار و انگلستان در گرفتکه ۳۸ دقیقه طول کشید ؟
آیا میدانستید که 70 درصد نفت استخراجی خاورمیانه ازکانال سوئز می گذرد ؟
آیا میدانستید که کشور بلغارستان از نصف استان کرمان همکوچکتر است ؟
آیا میدانستید که نام پایتخت قرقیزستان بیشکک است و مساحت آن ازاستان کرمان هم کمتر است ؟
آیا میدانستید که اندونزی چهارمین کشور پرجمعیت دنیابعد از چین و هند و آمریکا می باشد ؟
آیا میدانستید که تا قرن پنجم میلادی متوسطعمر مردم اروپا از سی سال فراتر نمی‌رفت ؟
آیا میدانستید که در شیلی منطقه یصحرایی وجود دارد که هزاران سال است در آن باران نباریده است ؟
آیا میدانستید کهطول عمر مردم سوئد و ژاپن از دیگر ملل جهان بیشتر است ؟
آیا میدانستید که زمیناز حیث بزرگی پنجمین و از حیث فاصله با خورشید، سومین سیاره منظومه شمسی است؟
آیا میدانستید که 60 درصد از ماهواره های جهان نظامی و 40 درصد بقیه غیر نظامیاست ؟
آیا میدانستید که در ۷۵% از خانواده های آمریکایی زنان مسئول رسیدگی بهامور مالی منزل هستند ؟
آیا میدانستید که بزرگترین سوسمارهای جهان رودخانه سربازدر سیستان و بلوچستان ایران است ؟
آیا میدانستید که اردنی ها چاقترین مردماندنیا هستند، ۷۵٪ از خانم ها و ۶۰ ٪ آقایون اردنی چاق هستند ؟
آیا میدانستید که30 برابر جمعیتی که امروزه بر روی کره زمین است در زیر خاک مدفون اند ؟
آیامیدانستید که چین بیشتر از هر کشوری همسایه دارد، چین با ۱۳ کشور هم مرز است؟
آیا میدانستید که مساحت سطح کره زمین ۵۱۵ میلیون کیلومتر مربع است ؟
آیامیدانستید که اگر ۳ قاره آسیا و آمریکا و آفریقا را به هم وصل کنیم ایران در مرکزجهان است ؟
 
دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:, :: 8:14 ::  نويسنده : رضا بهمنی


 
دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت.

با مرد خردمندی مشورت کرد  و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پير قصرماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود،دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا. دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم.   روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت :به هر يک از شما دانه ای میدهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه  زيباترين گل را برای من بياورد...  ملکه آينده چين می شود.   دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند،اما بی نتيجه بود ،  گلی نروييد .   روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيارزيبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند . لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد  دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده  که او را سزاوار همسری امپراتور مي کند : گل صداقت...  همه دانه هایی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!!!

 

دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:, :: 14:54 ::  نويسنده : رضا بهمنی

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.



مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد
__________________
نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی.... تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:, :: 14:51 ::  نويسنده : رضا بهمنی

روزی مرد ماهیگیری در ساحل زیبای رودخانه ای آرام لم داده بود ودر حالیکه مثل خمیر وا رفته بود و به امواج آرامش بخش خیره شده بود، می خواست تا دیر نشده از گرمای آفتاب غروب لذت ببرد.

او چو ب ماهیگیری اش را محکم در شن های ساحل فرو کرده بود و منتظر بود قلاب تکانی بخورد تا بلند شود وماهی به دام افتاده را صید کند. در همین موقع سر و کله مردی تاجری پیدا شد. او آمده بود از آرامش ساحل رودخانه استفاده کند و کمی گرفتاری هایش را فراموش کند.

مرد تاجر که متوجه ماهیگیر شده بود، شاخک هایش حساس شد و از خود پرسید:" چرا این مرد اینقدر بی خیال لم داده و بلند نمی شود تلاش کند و ماهی بیشتری بگیرد ؟"

برا ی همین به ماهیگیر نزدیک شد و گفت: گمان نمی کنی فقط با فرو کردن چوب در شن ها ماهی زیادی بگیری ! بهتر نیست چوب را بیرون بکشی و بیش تر فعالیت کنی ؟"

مرد ماهیگیر لبخندی زد و گفت: " چوب را بیرون بکشم که چی؟"

- کوفت که چی! اگر چوب رو بیرون بکشی و بیش تر عرق بریزی، می توانی تور بزرگی بخری و ماهی های زیادی بگیری .

مردماهیگیر دوباره با لبخند تکرار کرد:" که چی بشود؟"

مردتاجر جواب داد:" می توانی با فروش ماهی زیاد، پول زیادتری کاسب شوی و یک قایق بخری تا با آن ماهی های بیشتری صید کنی. اگر هم حال قایق سواری نداری ، اقلا می توانی چوب ها ی بیشتری بخری و در همه جای ساحل فرو کنی."

ماهیگیر دوباره پرسید:" بالاخره که چی؟"

مردتاجر که رفته رفته عصبانی می شد ، گفت:" آخر چرا نمی فهمی ؟ فکرش را بکن. اگر یک قایق بخری کم کم وضعت توپ می شود و می توانی چوب ها و قایق ها ی بیشتری بخری و برا ی خودت کارگر استخدام کنی تا با چو بها و قایق هایت کارکنند و تا دلت بخواهد ماهی بگیرند."

مردماهیگیر با همان لحن آرام و لبخندی که از لبش محو نمی شد ، برای چندمین بار تکرار کرد:" فرض کن که قایق ها ی بسیاری خریدم و چو بهای زیادی در همه جا ی ساحل فرو کردم . آخرش چی؟"

مردتاجر که از کوره در رفته بود و رنگش سرخ شده بود، فریاد زد: " چه جوری به تو حالی کنم ؟ اگر مثل بچه آدم حرف گوش کنی ، آنقدر پولدار می شو ی که به یک میلیارد بگویی تتمه حساب و مجبور نشوی برا ی امرار معاش کار کنی . آن وقت می توانی بقیه عمرت را در این ساحل زیبا لم بدهی و بی خیال دنیا ، غروب خورشید را تماشا کنی و تا دیر نشده ، از زندگی لذت ببری!"

مرد ماهیگیر که هنوز لبخند می زد، گفت: " فکر می کنی الان دارم چه کار می کنم؟!"

بهترین راه برای پیش بینی آینده خلق آن است.
 
09-27-2010 03:29 PM
یافتن تمامی ارسال های این کاربر

شنبه 7 اسفند 1389برچسب:, :: 14:36 ::  نويسنده : رضا بهمنی

مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود

مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم

مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی

زائوچی در مورد این داستان می گوید :

خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند

شنبه 7 اسفند 1389برچسب:, :: 14:35 ::  نويسنده : رضا بهمنی

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهدباشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم.


 جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...


بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی ...


سالها گذشت و جانسون از اون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت. اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه. همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع امکان داره تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا موجب سلب اطمینان و تیرگی رابطه دوستی هم بشود. بطوریکه صداقت و صفای دل شما نباید تحت هیچ شرایطی موجبات آسیب و نگرانی شما را فراهم نماید

شنبه 7 اسفند 1389برچسب:, :: 14:33 ::  نويسنده : رضا بهمنی

وقتی سارا دخترک هشت ساله‌ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می‌کنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد.


سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست، سکه‌ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ‌تر از آن بودکه متوجه بچه‌ای هشت ساله شود.
دخترک پاهایش را به هم می‌زد و سرفه می‌کرد ولی داروساز توجهی نمی‌کرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه‌ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.


داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می‌خواهی؟
دخترک جواب داد:‌ برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!
دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می‌گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟!
داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می‌توانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید چقدر پول داری؟
دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت:‌ من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می‌کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت:‌ فقط پنج دلار

شنبه 7 اسفند 1389برچسب:, :: 14:25 ::  نويسنده : رضا بهمنی

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

گیرنده : همسر عزیزم

موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه  !!

شنبه 7 اسفند 1389برچسب:, :: 14:19 ::  نويسنده : رضا بهمنی

روزی مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:
 امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم  !!!!!
     وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است.
حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنيد

شنبه 7 اسفند 1389برچسب:, :: 14:8 ::  نويسنده : رضا بهمنی

شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!
 
 
خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت

 
 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رضابهمنی و آدرس r.bahmani50.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 31
بازدید کل : 14913
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 31
بازدید کل : 14913
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید